در آرزوی دیدار
از بچگی علاقه زیادی به امام حسین داشتم. همیشه در حال و هوای کربلا سیر می کردم. عاشق مجالس روضه امام حسین بودم. یکی از بزرگترین آرزوهایم زیارت حرم شان بود. اما من کجا زیارت آقا کجا؟ برایم مثل یک رؤیا بود.
بعضی دوستان طلبه اسم نوشته بودند کاروانی بروند کربلا. نگاه شان که می کردی چشم هاشان پر ازشوق بود. من مانده بودم و حسرتی که فکر می کردم برای همیشه روی دلمخواهد ماند. حسرت بودم و سکوت و سکوت. کسی حالم را نمی فهمید جز خودم. شده بودم مثل کودکی که گریه می کند اما هیچ کس نمی داند چه می خواهد حتی مادرش. هر طوری که فکرش را می کردم رفتنم محال بود. مثل این که بخواهی کوهی را جابه جا کنی.
در حوزه در حال و هوای خودم بودم که مدیرمان صدایم زد گفت تبریک میگم منم همین طور که گیج شده بودم گفتم تبریک برای چه گفت در مسابقات قرآنی که سال قبل شرکت کرده بودی نفر اول کشوری شدی و جایزه ات 400 هزارتومان هست دقیقا اندازه پول سفر کربلا. گیج بودم. مادرم گفت کربلات جور شد این طوری. تا دیروزخوابش را هم نمی دیدم حالا قرار بود راهی شوم. کی فکرش را می کرد؟ اسمم را نوشتم. توی راه همه هوش وحواسم فقط به شش گوشه امام حسین بود. دلم پر می زد برای حرمش. می خواستم زودتر برسم و شانه امنی پیدا کنم برای های های گریه کردن. حرم دوای دردم بود. دلتنگ بودم. ازهمه چیز دلم گرفته بودم. خیلی به این سفر نیاز داشتم. وقتی رفتم حرم امام حسین همان طور هم شد.حال و هوایم خیلی بهتر شده بود. حس سبکی داشتم. درست مثل پرنده ای که بخواهد از زمین بِکند و پرواز کند. از امام حسین برای حل مشکلات دیگران وخودم کمک می خواستم. مطمئن بودم آقا دارد نگاهم می کند. دلم قرص بود که بی جوابم نمی گذارد. مثل پدری مهربان که هوای بچه هایش را دارد حتا آن هایی را که خطا می کنند.
امام خوبم همیشه مدیون خوبی هایتان هستم. یادم نمی رود وقتی اصلا انتظارش را نداشتم زیارت را روزی ام کردید و بعد از آن هم تا حالا در سایه توجه و عنایت تان بوده ام. رهایم نکنید…
آری
کربلا نرفتن سخت است…
اما کربلا رفتن سختتر!
تا نرفته ای شوق رفتن داری…
اما وقتی رفتی شوق مردن!