به رسم عاشقی

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد .....
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

کسی که مثل هیچکس نیست داستان واقعی دختر شفایافته سرطانی

17 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

نام شفا یافته : زهره رضائیان  .  شش ساله .

اهل : بندر امام خمینی .

 نوع بیماری : سرطان خون .

پاک ناامید شدند. برای اینکه دکتر آب پاکی روی دستشان ریخت و صریح به آنها گفت :

-  بچه شما سرطان خون  دارد . آنهم از نوع  بدخیم اش . خیلی دیر جنبیده اید . دیگر کار از کار گذشته است و از دست ما هم کاری ساخته نیست.

بیچاره آن دو . از مطب که بیرون آمدند مثل آدمهای برق زده می مانستند . مات و مبهوت و گیج بودند . تا خانه هیچ حرفی میانشان رد و بدل نشد و همه مسیر را در سکوت طی کردند .

 به خانه که رسیدند ، زن عقده دلش را ترکاند و مثل ابر بهار گریست . به مرد گفت :

 - یه کاری بکن . می خوای دست رو دست بذاری و پرپر شدنشو تماشا کنی ؟ 

مرد مستاصل جواب داد :

- می گی چیکار کنم ؟ چه کاری از من بر میاد ؟ خودت که بودی و دیدی که دکتر چی گفت . زن با گریه گفت:

- ببریمش تهران ؟ شاید دکترهای اونجا بتوانند برایش کاری بکنن .

مرد مجبور پذیرفت :

- باشه . هر کاری که بگی می کنم . فردا می بریمش تهران . تو فقط آرام باش و گریه نکن . با گریه که کاری درست نمی شود .

زن اشکهایش را پاک کرد و در همان حال گفت :

- جز گریه مگر کاری می توان ؟

مرد خواست بگوید : دعا . اما صدای فریاد دختر حرف را میان دهانش خفه کرد .

هر دو سراسیمه  به اتاق دختر دویدند . زهره بر تختش نشسته بود و همه چشمش نگاه بود و به پنجره خیره شده بود . مادر او را بغل کرد و با سوز گریست :

- چی شده دخترک نازم ؟

زهره نگاهش را از پنجره گرفت و به چشمهای مادر زل زد :

- مادر کسی اینجا بود . کسی که مثل هیچکس نبود . شاید هم فرشته بود ؟ نمی دانم .

مرد جلو آمد و با تحیر در نگاه زهره خیره شد :

- خواب دیدی ؟

- خواب ؟ نمی دانم . شاید خواب بود و شاید هم بیداری . مردی را دیدم که مثل خورشید از پنجره داخل شد و به من گفت : به مشهد بیا . گفت : دکترهای مشهد مرا خوب خواهند کرد .

دختر نگاهش را به مادر داد و پرسید :

- راستی مادر ، مشهد کجاست ؟ خیلی دور است ؟

  مادر با چشمانی که حالا اندوه لحظات پیش در آن نبود ، به دختر خیره شد و با لبخندی که بر لب داشت ، گفت : دور، اما خیلی نزدیک . فردا با هم به مشهد خواهیم رفت .

این را گفت و به نگاهش را به مرد داد . مرد سرش را به علامت رضا تکان داد . هر دو در نگاه هم خندیدند . در نگاهشان حالا دیگر امید موج می زد .

***

از تنور آفتاب ، گرمای بی حسابی بالای سرشان ولو شده بود و ستونهای هوای داغ سر و صورتشان را بل می داد . دل توی دل زهره نبود و گویی اصلا گرما را حس نمی کرد . خاطر خوابی که دیشب دیده بود لحظه ای رهایش نمی کرد و از یادآوری آن احساس شادی در وجودش می جوشید .اما پدر و مادر او حال متفاوتی داشتند . گویی که سایه عمیق غمی مرموز بر چهره شان سایه افکنده بود و از آرامشی که در وجود زهره بود ، دچار بیم و امید شده بودند . اگرهای زیادی در دریای ذهنشان موج می زد . اگرهایی که برای انجام یا فرجام آن پاسخی نداشتند .

با امید شادی که در دل و ذهن دخترشان جاری بود ، راهی سفر شدند. سفری که خود از سرانجامش آگاهی نداشتند . آیا شفا سوغات این سفر خواهد بود ؟  یا ….. ؟؟؟

صدای کمک راننده که مسافران را  به سوار شدن می خواند ، پرده افکارشان را پاره کرد . زن دست دختر را گرفت و به او در بالا رفتن از رکاب اتوبوس کمک کرد . مرد نیز بار و بندیل سفرشان را در جعبه اتوبوس گذاشت و سوار شد .

اتوبوس با عبور از زیر سایه سیاه کوهستان  و دامنه دراز دشت ، فاصله بلند  بندر تا مشهد را کوتاه می کرد و هر لحظه برشعف دختر و متقابل آن بر اضطراب و تشویش پدر و مادر می افزود . تمام روز را بیدار بودند و چشم به جاده که مثل ماری سیاه در وسط دشت پیچ خورده و تا دل کوهستان ادامه یافته بود ، داشتند . اما شب که سایه سیاهش را بر سر دشت ریخت ، صدای یکنواخت موتور اتوبوس لالایی خواب آنان شد .

حرم شلوغ و پر ازدحام بود . حتی جای سوزن انداختن هم نبود . اما زن به راحتی جایی را در کنار پنجره فولاد پیدا کرد و دختر را دخیل بست . گویی آنجا را برای نشستن دختر مهیا کرده بودند . زن به نماز ایستاد و نمازش پر از گریه شد . وقتی بخود آمد ، متوجه شد که نماز نمی خواند ، بلکه دارد به فارسی  با خدا راز و نیاز می کند .

- خدایا منم و این دخترک معصوم و بی گناه . او را برای شفا دخیل عنایت آقا بسته ام و امیدم به کرم توست . آیا بر این درد لاعلاج ، مرهمی هست ؟ خدایا این دست پر نیاز را از دامن احسان خود کوتاه مساز . اگر چه دستانم خالی است ،اما دلم پر امید و آرزوست . پس ناامیدم نکن .

اتوبوس ترمز کرد و صدای زنگ دار شاگرد شوفر خواب را از نگاه زن گریزان کرد . - نماز ، نماز ….

از صدای شاگرد ، رویای شیرین زن بر هم ریخت و سایر مسافران نیز از خواب بیدار شدند.

زن هنوز در فهم خوابی که چند لحظه پیش دیده بود مبهوت بود و به وهم یا واقعیت آن می اندیشید. مرد پرسید : طوری شده ؟

زن گفت: نه . فقط ….

اما حرفش را ادامه نداد . گویی می ترسید که بیان رویا از انجام آن بکاهد . حرفش را قورت داد و از اتوبوس پیاده شد . مرد با نگاهی که پراز سوال بی جواب بود ، در پی زن راهی شد .

***

هنوز از صبح چیزی نگذشته بود که آنها به مشهد رسیدند . زن همچون پرستویی که عطش پرواز دارد ، لحظه ای معطل نماند و تا مرد برود و جایی برای سکونت چند روزه شان مهیا کند ، او همراه با زهره راهی حرم شد .

به حرم که رسیدند ، زن متوجه شد که همه چیز شبیه به همان خوابی است که دیشب دیده است . حرم همانطور شلوغ و پر ازدحام بود و جایی خالی در کنار پنجره فولاد برای زهره وجود داشت. این ها همه نشانه های خوبی از آن بود که او از این سفر دست خالی بر نخواهد گشت . با این امید گرهی به رسم دخیل بندی بر دست زهره بست و خود به دعا مشغول شد و با امام به گفتگو و درد دل نشست .

زهره که کوفتگی راه و عذاب بیماری کمی خسته اش کرده بود ، زود بخواب رفت . اما هنوز لذت خوابی سیر را نچشیده بود که با دستپاچگی بیدار شد و مادرش را صدا زد .

- مادر … مادر… ؟

مادر به بالینش آمد و او را به آغوش گرفت .

- چی شده دخترم ؟

زهره خودش را به سینه مادر فشرد و گفت :

- همان مردی که بخوابم آمد و گفت باید به مشهد بیایم ، اینجا بود .

زن بی آنکه بخواهد گریه اش گرفت . دختر را محکمتر بر سینه فشرد و گفت : خب چی گفت ؟

- گفت : تو خوب شده ای . برو به زیارت  و خدا را شکر کن که شفا نصیبت شده است .

زن هنوز در ابهام و تردید بود که زهره گفت : باور نمی کنی مادر ؟ پس به این گرهی که به دستم بسته بودی نگاه کن .ببین گره آن باز شده است .

زن نگاهی به گره انداخت . زهره راست می گفت . گره باز شده بود . زن خودش را به ضریح پنجره فولاد چسباند و با همه وجودش گریست . در آن لحظات شوک و شبهه و شیون ، گریه نیز کاری بود. 

لینک مطلب از وبلاگ http://hr-shafa.blogfa.com/post-233.aspx

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: امام رضا سرطان سرطان خون شفایافته واقعی

موضوعات: نگاه مثبت لینک ثابت

نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
  • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
  • خاطرات خاکی
  • وصیت عشاق
  • یا زینب کبری
5 stars

سلام آقاجون منم شفا بده

1397/02/18 @ 07:48
پاسخ از: فرشته های کوچک من [عضو] 
  • خشت اول
  • به رسم عاشقی
  • کدبانوی خونه

سلام انشاءالله هر چه زودتر لباس عافیت بپوشید دوست عزیز

1397/02/18 @ 10:16


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به رسم عاشقی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • ائمه معصوم علیه السلام
  • احادیث
  • بدون موضوع
  • به روز
  • دیدار محبوب
  • میلاد عشق
  • نگاه مثبت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ های من

  • کدبانوی خونه
  • به رسم عاشقی
  • خشت اول

آمار بازدید

  • باطن خراب پشت ظاهر زیبا
  • مادرهایی که پدر هم هستند...
  • عکس نوشته اربعین
  • ماه اردیبهشت که باشد عاشق می شوی 
  • مستاجر خدا
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس