حس مرگ
وقتی نگاهی به اطرافم انداختم دیدم همه اطرافیانم از هر سلیقه یا هر وضعیت اقتصادی لباس یکدست و یک رنگ پوشیده بودند. یکی یکی کسی می آمد و آن ها را داخل اتاق می برد نوبت من که شد پسرم تا من را با این لباس دید شروع به گریه کرد که من هم میخواهم همراه مامانم بروم، مادرم را می دیدم که سعی در آرام کردن او داشت اما پسرک کوچکم مثل ابر بهار گریه می کرد منم دلم می خواست بروم و بغلش کنم اما چه کنم که نمیشد…. من را روی تختی خواباندن و بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند پر از سروصداهایی که برایم ترسناک بودند، ذهنم درگیر شده بود کاش می شد که من برگردم به آغوش خانواده ام و کارهای ناتمامم را انجام بدهم. پسرک عزیزم از جلوی نظرم کنار نمی رفت کاش میشد دوباره بغلش کنم. چه قرارها و حرف هایی که برای فرداها گذاشته بودم مگر من میدانستم فرداها هستم یا نه؟؟!!! اگر دوباره برگردم شکر و محبت هایم را دوچندان خواهم کرد… اگر اگر اگر…..
این ها فکرهایی بود که مرتب در ذهنم می گذشت من خودم را برای لحظه ای در قبر تصور کردم و دیدم واقعا چقدر دست خالی هستم دکتر دکمه خاموشی دستگاه ام آر آی را زد و من بیرون آمدم خداروشکر کردم که من در قبر نبودم و او فرصت دوباره زندگی به من داد تا جبران کنم همه ی کاستی هایم را تاشکر کنم نعمت های بی پایان ش را .