به رسم عاشقی

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد .....
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

ترس از خدا 

​بارها شده است که شاید در گیرودار زندگی به جای ترس از خدا ، از غیر خدا ترسیده ایم. درصورتی که در شرایط درست باید با توکل و ایمان به خدا پیش رفت و نباید بخاطر ترس از غیر خدا دست به کارهای نادرست زد. درست در کربلا در صحنه عاشورا دیده شد که شخصی به نام شبث بن ربعی با آن که نامه برای امام حسین علیه السلام نوشته بود و او را به کوفه دعوت کرده بود اما در روز دهم محرم از ترس ابن زیاد دعوت و نامه خود را منکر شد و جنگ با امام حسین علیه السلام پرداخت. در صورتی که اگر در آن شرایط حساس و مهم به جای ترس از ابن زیاد از خداوند ترسیده بود این وقایع رخ نمی داد. پس آن چه مهم است این که باید فقط از خداوند ترسید و حتی به بها از دست دادن جان نباید دست از آرمان ها ی الهی خود کشید.

مهربانی ها هنوز جاریست

24 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

هنوز گونی به دست سر چهار راه منتظر بود تا شاید کسی امروز دنبال کارگر بیاید و او بتواند به قول قدیمی ها 10 هزار تومان بدبختی کند. که یکدفعه گوشی ساده و نیم سوزش زنگش به صدا در آمد.

بله بله بفرمااید صداتان ضعیف هست …

از مدرسه دخترتان تماس میگیریم حال دخترتان بد شده است…..

تا این را شنید نمیدانست چطوری خودش را به مدرسه برساند 

تا به مدرسه رسید دخترش را دید که بچه ها دورش جمع شده بودند 

خانم مدیر زهرا چکارش شده است صبح که از خانه می آمد حالش خوب بود 

آقای امیری نمیدانیم یکدفعه سر صف صبحگاهی غش کرد باید حتما دکتر ببریدش.

پدر بیچاره با جیب خالی تاکسی گرفت و زهرا را به بیمارستان برد 

دکتر سریع از پدرش خواست تا این داروها را از داروخانه بگیرد 

خانم زهرا امیری صندوق شماره 6…..

 بله بفرمااید….

 110 هزار تومن میشه ….

پدر را انگار به سیم برق وصل کرده بودند همین طور سرجایش خشک شد او را همش که میتکاندی شاید بیشتر از هفتاد تومنی همراهش نبود خانم من هفتاد تومن بیشتر همراهم نیست میشه بقیه اش را بعدا…

هنوز حرفش تمام نشده بود که گفت نه آقا مگر اینجا بقالی هست 

پدر شرمنده به سمت بیمارستان حرکت کرد تا رسید گفت آقای دکتر حال دخترم چطور هست من من نتوانستم ….

یکدفعه آقای دکتر حرفش را قطع کرد گفت شما کجا رفتید آقایی اومد داروها را داد و رفت. 

پدر گیج شده بود آقا…. یعنی چه کسی بوده ؟!!!

بعد از بستری یک روزه زهرا را مرخص کردند و هنگام ترخیص پول حسابداری را کسی حساب کرده بود. پدر زهرا هنوز هاج و واج مانده بود… 

اما همه اش خداروشکر میکرد که شرمنده خانواده اش نشده بود و دعا میکرد برای آن آقایی که گمنام کارش را انجام داد. 

شاید همین دعای ساده ی پدر دلشکسته برای عاقبت به خیری آن آقای گمنام کارش را کند.

آری مهربانی ها هنوز جاریست در رگ کسانی که قلبشان بزرگ است بزرگ به اندازه پهنای آسمان.

 نظر دهید »

آرامشی از جنس کتاب خواندن

21 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

هر چند پول زیادی همیشه همراهش نبود اما سعی میکرد آن را به بهترین وجه ممکن خرج کند. در حالی که دوستانش دنبال خریدهای لباس و شیرینی و سوغاتی های این طوری بودند اما او دلش به این چیزها راضی نمیشد تا چشمش به نمایشگاه کتابی خورد خودش را به آنجا رساند و در میان سیل عظیم کتاب ها چند کتاب برای خودش و دیگران سوغاتی خرید. از این بابت خیلی خوشحال بود که توانسته بود گمشده درونش را پیدا کند. از آن به بعد در تمام مسافرت هایش برای همه کتاب سوغاتی می خرید همه او را با کتاب هایش میشناختند. قفسه کتاب گوشه خانه شان برایش شده بود محل آرامش، آرامشی که کتاب هایش یک به یک به او هدیه داده بودند. راستی ما چقدر به کتاب خواندن اهمیت می دهیم ؟؟ اصلا این آرامش از جنس کتابخوانی را تجربه کرده ایم؟؟؟ 

#نه_به_کتاب_نخواندن

 9 نظر

قسمتی از سخنرانی امروز رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار هزاران نفر از دانشجویان و معلمان

19 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز (چهارشنبه مورخ 19 اردبیهشت) به مناسبت هفته معلم در دانشگاه فرهنگیان حضور یافتند و در دیدار هزاران نفر از دانشجویان و معلمان، منزلت و جایگاه والای معلمان را همچون معیشت آنان بسیار مهم و نیازمند توجه کامل خواندند و اجرای زمان‌بندی شده سند متقن و جامع تحول آموزش‌وپرورش را بسیار لازم و زمینه‌ساز نوسازی این دستگاه عظیم و سرنوشت‌ساز برشمردند.

ایشان همچنین در سخنان مهمی درباره «امریکا» و «برجام» با اشاره به استمرار عزت و عظمت ملت ایران و بی‌نتیجه ماندن توطئه‌های دشمنان تأکید کردند: بارها گفته بودیم «به امریکا اعتماد نکنید»، این هم نتیجه‌اش. درباره مذاکره با سه کشور اروپایی هم می‌گوییم به اینها هم نباید اعتماد کرد و برای هر قرارداد باید تضمین‌های واقعی و عملی بگیرید وگرنه نمی‌شود به این شکل حرکت را ادامه داد.

رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به حرفهای سخیف و سبک دیشب ترامپ گفتند: این شخص علاوه بر بیش از ده دروغ آشکار، ملت ایران و جمهوری اسلامی را هم تهدید کرد که بنده از طرف ملت ایران به او می گویم «شما غلط می کنید».

ایشان مسئله امریکا را مسئله‌ای مهم، جدی و غیر احساساتی بر شمردند و خاطرنشان کردند: دشمنی مستمر، عمیق و براندازانه آمریکایی‌ها، دشمنی با اینجانب یا دیگر مسئولان کشور نیست بلکه خصومت با مجموعه نظام اسلامی و ملتی است که این نظام را انتخاب کرده و در راه آن حرکت می‌کند.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در همین زمینه افزودند: حتی در دولت اوباما که نامه می‌نوشتند و حرفهایی می‌زدند، در صدد براندازی بودند اما به دروغ می‌گفتند هدفمان براندازی نظام اسلامی نیست.

رهبر انقلاب در بازخوانی کوتاه روند منتهی به قرارداد برجام افزودند: وقتی مسئله هسته‌ای و تحریم‌ها شروع شد، برخی چهره‌های شناخته شده به اینجانب می‌گفتند «چرا بر روی مسئله هسته‌ای می‌ایستید، این مسئله را کنار بگذارید تا آمریکایی‌ها خباثت و دشمنی نکنند».

ایشان افزودند: این حرف البته از چند زاویه غلط بود؛ یکی اینکه انرژی هسته‌ای نیاز واقعی کشور است و تا چند سال دیگر، ایران به 20 هزار مگاوات برق هسته‌ای نیاز دارد.

رهبر انقلاب اسلامی در همین زمینه خاطرنشان کردند: می‌گویید برای تأمین نیاز خود به انرژی، «نفت» دارید اما مگر نفت، ابدی است؟ آیا وقتی نفت تمام شد تازه به دنبال امکانات هسته‌ای برویم؟ آیا نسل‌های آن روز ما را لعنت نمی‌کنند که چرا به موقع، سراغ انرژی هسته‌ای نرفتید؟

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای افزودند: همان موقع به این مسئولان می‌گفتم «انرژی هسته‌ای بهانه است اگر این را کوتاه بیایید آمریکایی‌ها بهانه دیگری می‌گیرند» آنها می‌گفتند «اینجوری نیست» اما حالا دیدید که همین‌جوری است و آنچه می‌گفتیم تحقق یافت.

ایشان افزودند: مسئله هسته‌ای را به شکلی که مخالفان ایران می‌خواستند قبول کردیم و زیر بار رفتیم اما دشمنی آمریکا و بهانه‌گیری آنها تمام نشد.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با اشاره به بهانه‌های آمریکا درباره توان دفاعی و حضور منطقه‌ای ایران، تأکید کردند: اگر فردا اعلام کنید که دیگر موشک تولید نمی‌کنیم یا برد آنها را محدود می‌کنیم این مسئله تمام می شود، اما حتماً یک بهانه و قضیه دیگر را مطرح می‌کنند چرا که دعوای آنها با ما بنیادی است و آمریکا با اصل جمهوری اسلامی مخالف است.

ایشان علت اصلی این خصومت شدید را پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جمهوری اسلامی و کوتاه شدن دست آمریکایی‌ها از ایران دانستند و افزودند: آنها می خواهند نظام را نابود و مجدداً بر ایرانِ دارای ذخایر مهم و موقعیت راهبردی حکم‌فرمایی کنند.

رهبر انقلاب اسلامی افزودند: آمریکایی ها نوکرانی می‌خواهند که مانند برخی حکام کشورهای منطقه فقط اطاعت کنند اما جمهوری اسلامی عزت خود و ملت ایران را به رخ آنها می‌کشد و این عظمت و سرافرازی برای آنها قابل تحمل نیست.

 نظر دهید »

کسی که مثل هیچکس نیست داستان واقعی دختر شفایافته سرطانی

17 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

نام شفا یافته : زهره رضائیان  .  شش ساله .

اهل : بندر امام خمینی .

 نوع بیماری : سرطان خون .

پاک ناامید شدند. برای اینکه دکتر آب پاکی روی دستشان ریخت و صریح به آنها گفت :

-  بچه شما سرطان خون  دارد . آنهم از نوع  بدخیم اش . خیلی دیر جنبیده اید . دیگر کار از کار گذشته است و از دست ما هم کاری ساخته نیست.

بیچاره آن دو . از مطب که بیرون آمدند مثل آدمهای برق زده می مانستند . مات و مبهوت و گیج بودند . تا خانه هیچ حرفی میانشان رد و بدل نشد و همه مسیر را در سکوت طی کردند .

 به خانه که رسیدند ، زن عقده دلش را ترکاند و مثل ابر بهار گریست . به مرد گفت :

 - یه کاری بکن . می خوای دست رو دست بذاری و پرپر شدنشو تماشا کنی ؟ 

مرد مستاصل جواب داد :

- می گی چیکار کنم ؟ چه کاری از من بر میاد ؟ خودت که بودی و دیدی که دکتر چی گفت . زن با گریه گفت:

- ببریمش تهران ؟ شاید دکترهای اونجا بتوانند برایش کاری بکنن .

مرد مجبور پذیرفت :

- باشه . هر کاری که بگی می کنم . فردا می بریمش تهران . تو فقط آرام باش و گریه نکن . با گریه که کاری درست نمی شود .

زن اشکهایش را پاک کرد و در همان حال گفت :

- جز گریه مگر کاری می توان ؟

مرد خواست بگوید : دعا . اما صدای فریاد دختر حرف را میان دهانش خفه کرد .

هر دو سراسیمه  به اتاق دختر دویدند . زهره بر تختش نشسته بود و همه چشمش نگاه بود و به پنجره خیره شده بود . مادر او را بغل کرد و با سوز گریست :

- چی شده دخترک نازم ؟

زهره نگاهش را از پنجره گرفت و به چشمهای مادر زل زد :

- مادر کسی اینجا بود . کسی که مثل هیچکس نبود . شاید هم فرشته بود ؟ نمی دانم .

مرد جلو آمد و با تحیر در نگاه زهره خیره شد :

- خواب دیدی ؟

- خواب ؟ نمی دانم . شاید خواب بود و شاید هم بیداری . مردی را دیدم که مثل خورشید از پنجره داخل شد و به من گفت : به مشهد بیا . گفت : دکترهای مشهد مرا خوب خواهند کرد .

دختر نگاهش را به مادر داد و پرسید :

- راستی مادر ، مشهد کجاست ؟ خیلی دور است ؟

  مادر با چشمانی که حالا اندوه لحظات پیش در آن نبود ، به دختر خیره شد و با لبخندی که بر لب داشت ، گفت : دور، اما خیلی نزدیک . فردا با هم به مشهد خواهیم رفت .

این را گفت و به نگاهش را به مرد داد . مرد سرش را به علامت رضا تکان داد . هر دو در نگاه هم خندیدند . در نگاهشان حالا دیگر امید موج می زد .

***

از تنور آفتاب ، گرمای بی حسابی بالای سرشان ولو شده بود و ستونهای هوای داغ سر و صورتشان را بل می داد . دل توی دل زهره نبود و گویی اصلا گرما را حس نمی کرد . خاطر خوابی که دیشب دیده بود لحظه ای رهایش نمی کرد و از یادآوری آن احساس شادی در وجودش می جوشید .اما پدر و مادر او حال متفاوتی داشتند . گویی که سایه عمیق غمی مرموز بر چهره شان سایه افکنده بود و از آرامشی که در وجود زهره بود ، دچار بیم و امید شده بودند . اگرهای زیادی در دریای ذهنشان موج می زد . اگرهایی که برای انجام یا فرجام آن پاسخی نداشتند .

با امید شادی که در دل و ذهن دخترشان جاری بود ، راهی سفر شدند. سفری که خود از سرانجامش آگاهی نداشتند . آیا شفا سوغات این سفر خواهد بود ؟  یا ….. ؟؟؟

صدای کمک راننده که مسافران را  به سوار شدن می خواند ، پرده افکارشان را پاره کرد . زن دست دختر را گرفت و به او در بالا رفتن از رکاب اتوبوس کمک کرد . مرد نیز بار و بندیل سفرشان را در جعبه اتوبوس گذاشت و سوار شد .

اتوبوس با عبور از زیر سایه سیاه کوهستان  و دامنه دراز دشت ، فاصله بلند  بندر تا مشهد را کوتاه می کرد و هر لحظه برشعف دختر و متقابل آن بر اضطراب و تشویش پدر و مادر می افزود . تمام روز را بیدار بودند و چشم به جاده که مثل ماری سیاه در وسط دشت پیچ خورده و تا دل کوهستان ادامه یافته بود ، داشتند . اما شب که سایه سیاهش را بر سر دشت ریخت ، صدای یکنواخت موتور اتوبوس لالایی خواب آنان شد .

حرم شلوغ و پر ازدحام بود . حتی جای سوزن انداختن هم نبود . اما زن به راحتی جایی را در کنار پنجره فولاد پیدا کرد و دختر را دخیل بست . گویی آنجا را برای نشستن دختر مهیا کرده بودند . زن به نماز ایستاد و نمازش پر از گریه شد . وقتی بخود آمد ، متوجه شد که نماز نمی خواند ، بلکه دارد به فارسی  با خدا راز و نیاز می کند .

- خدایا منم و این دخترک معصوم و بی گناه . او را برای شفا دخیل عنایت آقا بسته ام و امیدم به کرم توست . آیا بر این درد لاعلاج ، مرهمی هست ؟ خدایا این دست پر نیاز را از دامن احسان خود کوتاه مساز . اگر چه دستانم خالی است ،اما دلم پر امید و آرزوست . پس ناامیدم نکن .

اتوبوس ترمز کرد و صدای زنگ دار شاگرد شوفر خواب را از نگاه زن گریزان کرد . - نماز ، نماز ….

از صدای شاگرد ، رویای شیرین زن بر هم ریخت و سایر مسافران نیز از خواب بیدار شدند.

زن هنوز در فهم خوابی که چند لحظه پیش دیده بود مبهوت بود و به وهم یا واقعیت آن می اندیشید. مرد پرسید : طوری شده ؟

زن گفت: نه . فقط ….

اما حرفش را ادامه نداد . گویی می ترسید که بیان رویا از انجام آن بکاهد . حرفش را قورت داد و از اتوبوس پیاده شد . مرد با نگاهی که پراز سوال بی جواب بود ، در پی زن راهی شد .

***

هنوز از صبح چیزی نگذشته بود که آنها به مشهد رسیدند . زن همچون پرستویی که عطش پرواز دارد ، لحظه ای معطل نماند و تا مرد برود و جایی برای سکونت چند روزه شان مهیا کند ، او همراه با زهره راهی حرم شد .

به حرم که رسیدند ، زن متوجه شد که همه چیز شبیه به همان خوابی است که دیشب دیده است . حرم همانطور شلوغ و پر ازدحام بود و جایی خالی در کنار پنجره فولاد برای زهره وجود داشت. این ها همه نشانه های خوبی از آن بود که او از این سفر دست خالی بر نخواهد گشت . با این امید گرهی به رسم دخیل بندی بر دست زهره بست و خود به دعا مشغول شد و با امام به گفتگو و درد دل نشست .

زهره که کوفتگی راه و عذاب بیماری کمی خسته اش کرده بود ، زود بخواب رفت . اما هنوز لذت خوابی سیر را نچشیده بود که با دستپاچگی بیدار شد و مادرش را صدا زد .

- مادر … مادر… ؟

مادر به بالینش آمد و او را به آغوش گرفت .

- چی شده دخترم ؟

زهره خودش را به سینه مادر فشرد و گفت :

- همان مردی که بخوابم آمد و گفت باید به مشهد بیایم ، اینجا بود .

زن بی آنکه بخواهد گریه اش گرفت . دختر را محکمتر بر سینه فشرد و گفت : خب چی گفت ؟

- گفت : تو خوب شده ای . برو به زیارت  و خدا را شکر کن که شفا نصیبت شده است .

زن هنوز در ابهام و تردید بود که زهره گفت : باور نمی کنی مادر ؟ پس به این گرهی که به دستم بسته بودی نگاه کن .ببین گره آن باز شده است .

زن نگاهی به گره انداخت . زهره راست می گفت . گره باز شده بود . زن خودش را به ضریح پنجره فولاد چسباند و با همه وجودش گریست . در آن لحظات شوک و شبهه و شیون ، گریه نیز کاری بود. 

لینک مطلب از وبلاگ http://hr-shafa.blogfa.com/post-233.aspx

 2 نظر

حس مرگ

16 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

مرگ[/caption]

وقتی نگاهی به اطرافم انداختم دیدم همه اطرافیانم از هر سلیقه یا هر وضعیت اقتصادی لباس یکدست و یک رنگ پوشیده بودند. یکی یکی کسی می آمد و آن ها را داخل اتاق می برد نوبت من که شد پسرم تا من را با این لباس دید شروع به گریه کرد که من هم میخواهم همراه مامانم بروم، مادرم را می دیدم که سعی در آرام کردن او داشت اما پسرک کوچکم مثل ابر بهار گریه می کرد منم دلم می خواست بروم و بغلش کنم اما چه کنم که نمیشد…. من را روی تختی خواباندن و بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند پر از سروصداهایی که برایم ترسناک بودند، ذهنم درگیر شده بود کاش می شد که من برگردم به آغوش خانواده ام و کارهای ناتمامم را انجام بدهم. پسرک عزیزم از جلوی نظرم کنار نمی رفت کاش میشد دوباره بغلش کنم. چه قرارها و حرف هایی که برای فرداها گذاشته بودم مگر من میدانستم فرداها هستم یا نه؟؟!!! اگر دوباره برگردم شکر و محبت هایم را دوچندان خواهم کرد… اگر اگر اگر…..

این ها فکرهایی بود که مرتب در ذهنم می گذشت من خودم را برای لحظه ای در قبر تصور کردم و دیدم واقعا چقدر دست خالی هستم دکتر دکمه خاموشی دستگاه ام آر آی را زد و من بیرون آمدم خداروشکر کردم که من در قبر نبودم و او فرصت دوباره زندگی به من داد تا جبران کنم همه ی کاستی هایم را تاشکر کنم نعمت های بی پایان ش را .

 13 نظر

به یمن میلادت دستمان را بگیر

19 شهریور 1396 توسط فرشته های کوچک من

اماما تو سال ها در بند اسارت بودی و چقدر خوب توان تحمل را داشتی و نه تنها از این وضع به خدا شکوه نکردی  بلکه از فرصت استفاده کردی و بال هدایت را برای پرواز اطرافیانت از زمین منیت ها به سوی خدا در زندان فراهم کردی، اما ما چه؟ خود را شیعه تو میدانیم اما مدتهاست که نه تنها دست کسی را نگرفته ایم بلکه در بند اسارت نفسمان نیز گیر کرده ایم و هر چه بال و پر میزنیم نمیتوانیم غل و زنجیر خودخواهی ها را از خود رها کنیم. ای هفتمین ستاره راه ولایت به یمن میلادت دست هایمان را دوباره بگیر و نگذار بیشتر از این در راه کجی ها قدم بگذاریم.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به رسم عاشقی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • ائمه معصوم علیه السلام
  • احادیث
  • بدون موضوع
  • به روز
  • دیدار محبوب
  • میلاد عشق
  • نگاه مثبت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ های من

  • کدبانوی خونه
  • به رسم عاشقی
  • خشت اول

آمار بازدید

  • باطن خراب پشت ظاهر زیبا
  • مادرهایی که پدر هم هستند...
  • عکس نوشته اربعین
  • ماه اردیبهشت که باشد عاشق می شوی 
  • مستاجر خدا
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس