به رسم عاشقی

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد .....
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

اعتماد 

26 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

توکل

بچه هایش ڪلافه اش ڪرده بودند از صبح تا شب پشت سر هم سروصدا میڪردند انگار شارژ باطریشان تمامے نداشت تا خسته بشوند و گوشه اے بنشیند مادر شروع ڪرد به نق زدن به #خدا …..

ڪه این چه بچه هایے هست ڪه به من دادے خسته شده ام 

حالا دیگر اوضاع برایش سخت تر هم شده بود چرا ڪه مادر باردار بود و اصلا حوصله بچه بازیگوش را نداشت 

سر سجاده مدام از #خدا میخواست حداقل این بچه اش آرام و ساڪت باشد 

وقتے مادر از اتاق عمل بیرون آمد منتظر فرزندش بود اما انگار خبرے نبود آرے دعاے مادر مستجاب شده بود فرزندش مرده به دنیا آمد ساڪت و آرام درست همان طور ڪه مادر مے خواست.

گاهی حواسمان نیست ڪه #خدا بهترین ها را برایمان مے خواهد و آن را با خواسته هاے نابه جا خراب مے ڪنیم.  

در هر شرایطے خودت را به #خدا بسپار

 نظر دهید »

مهربانی ها هنوز جاریست

24 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

هنوز گونی به دست سر چهار راه منتظر بود تا شاید کسی امروز دنبال کارگر بیاید و او بتواند به قول قدیمی ها 10 هزار تومان بدبختی کند. که یکدفعه گوشی ساده و نیم سوزش زنگش به صدا در آمد.

بله بله بفرمااید صداتان ضعیف هست …

از مدرسه دخترتان تماس میگیریم حال دخترتان بد شده است…..

تا این را شنید نمیدانست چطوری خودش را به مدرسه برساند 

تا به مدرسه رسید دخترش را دید که بچه ها دورش جمع شده بودند 

خانم مدیر زهرا چکارش شده است صبح که از خانه می آمد حالش خوب بود 

آقای امیری نمیدانیم یکدفعه سر صف صبحگاهی غش کرد باید حتما دکتر ببریدش.

پدر بیچاره با جیب خالی تاکسی گرفت و زهرا را به بیمارستان برد 

دکتر سریع از پدرش خواست تا این داروها را از داروخانه بگیرد 

خانم زهرا امیری صندوق شماره 6…..

 بله بفرمااید….

 110 هزار تومن میشه ….

پدر را انگار به سیم برق وصل کرده بودند همین طور سرجایش خشک شد او را همش که میتکاندی شاید بیشتر از هفتاد تومنی همراهش نبود خانم من هفتاد تومن بیشتر همراهم نیست میشه بقیه اش را بعدا…

هنوز حرفش تمام نشده بود که گفت نه آقا مگر اینجا بقالی هست 

پدر شرمنده به سمت بیمارستان حرکت کرد تا رسید گفت آقای دکتر حال دخترم چطور هست من من نتوانستم ….

یکدفعه آقای دکتر حرفش را قطع کرد گفت شما کجا رفتید آقایی اومد داروها را داد و رفت. 

پدر گیج شده بود آقا…. یعنی چه کسی بوده ؟!!!

بعد از بستری یک روزه زهرا را مرخص کردند و هنگام ترخیص پول حسابداری را کسی حساب کرده بود. پدر زهرا هنوز هاج و واج مانده بود… 

اما همه اش خداروشکر میکرد که شرمنده خانواده اش نشده بود و دعا میکرد برای آن آقایی که گمنام کارش را انجام داد. 

شاید همین دعای ساده ی پدر دلشکسته برای عاقبت به خیری آن آقای گمنام کارش را کند.

آری مهربانی ها هنوز جاریست در رگ کسانی که قلبشان بزرگ است بزرگ به اندازه پهنای آسمان.

 نظر دهید »

آرامشی از جنس کتاب خواندن

21 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

هر چند پول زیادی همیشه همراهش نبود اما سعی میکرد آن را به بهترین وجه ممکن خرج کند. در حالی که دوستانش دنبال خریدهای لباس و شیرینی و سوغاتی های این طوری بودند اما او دلش به این چیزها راضی نمیشد تا چشمش به نمایشگاه کتابی خورد خودش را به آنجا رساند و در میان سیل عظیم کتاب ها چند کتاب برای خودش و دیگران سوغاتی خرید. از این بابت خیلی خوشحال بود که توانسته بود گمشده درونش را پیدا کند. از آن به بعد در تمام مسافرت هایش برای همه کتاب سوغاتی می خرید همه او را با کتاب هایش میشناختند. قفسه کتاب گوشه خانه شان برایش شده بود محل آرامش، آرامشی که کتاب هایش یک به یک به او هدیه داده بودند. راستی ما چقدر به کتاب خواندن اهمیت می دهیم ؟؟ اصلا این آرامش از جنس کتابخوانی را تجربه کرده ایم؟؟؟ 

#نه_به_کتاب_نخواندن

 9 نظر

کسی که مثل هیچکس نیست داستان واقعی دختر شفایافته سرطانی

17 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

نام شفا یافته : زهره رضائیان  .  شش ساله .

اهل : بندر امام خمینی .

 نوع بیماری : سرطان خون .

پاک ناامید شدند. برای اینکه دکتر آب پاکی روی دستشان ریخت و صریح به آنها گفت :

-  بچه شما سرطان خون  دارد . آنهم از نوع  بدخیم اش . خیلی دیر جنبیده اید . دیگر کار از کار گذشته است و از دست ما هم کاری ساخته نیست.

بیچاره آن دو . از مطب که بیرون آمدند مثل آدمهای برق زده می مانستند . مات و مبهوت و گیج بودند . تا خانه هیچ حرفی میانشان رد و بدل نشد و همه مسیر را در سکوت طی کردند .

 به خانه که رسیدند ، زن عقده دلش را ترکاند و مثل ابر بهار گریست . به مرد گفت :

 - یه کاری بکن . می خوای دست رو دست بذاری و پرپر شدنشو تماشا کنی ؟ 

مرد مستاصل جواب داد :

- می گی چیکار کنم ؟ چه کاری از من بر میاد ؟ خودت که بودی و دیدی که دکتر چی گفت . زن با گریه گفت:

- ببریمش تهران ؟ شاید دکترهای اونجا بتوانند برایش کاری بکنن .

مرد مجبور پذیرفت :

- باشه . هر کاری که بگی می کنم . فردا می بریمش تهران . تو فقط آرام باش و گریه نکن . با گریه که کاری درست نمی شود .

زن اشکهایش را پاک کرد و در همان حال گفت :

- جز گریه مگر کاری می توان ؟

مرد خواست بگوید : دعا . اما صدای فریاد دختر حرف را میان دهانش خفه کرد .

هر دو سراسیمه  به اتاق دختر دویدند . زهره بر تختش نشسته بود و همه چشمش نگاه بود و به پنجره خیره شده بود . مادر او را بغل کرد و با سوز گریست :

- چی شده دخترک نازم ؟

زهره نگاهش را از پنجره گرفت و به چشمهای مادر زل زد :

- مادر کسی اینجا بود . کسی که مثل هیچکس نبود . شاید هم فرشته بود ؟ نمی دانم .

مرد جلو آمد و با تحیر در نگاه زهره خیره شد :

- خواب دیدی ؟

- خواب ؟ نمی دانم . شاید خواب بود و شاید هم بیداری . مردی را دیدم که مثل خورشید از پنجره داخل شد و به من گفت : به مشهد بیا . گفت : دکترهای مشهد مرا خوب خواهند کرد .

دختر نگاهش را به مادر داد و پرسید :

- راستی مادر ، مشهد کجاست ؟ خیلی دور است ؟

  مادر با چشمانی که حالا اندوه لحظات پیش در آن نبود ، به دختر خیره شد و با لبخندی که بر لب داشت ، گفت : دور، اما خیلی نزدیک . فردا با هم به مشهد خواهیم رفت .

این را گفت و به نگاهش را به مرد داد . مرد سرش را به علامت رضا تکان داد . هر دو در نگاه هم خندیدند . در نگاهشان حالا دیگر امید موج می زد .

***

از تنور آفتاب ، گرمای بی حسابی بالای سرشان ولو شده بود و ستونهای هوای داغ سر و صورتشان را بل می داد . دل توی دل زهره نبود و گویی اصلا گرما را حس نمی کرد . خاطر خوابی که دیشب دیده بود لحظه ای رهایش نمی کرد و از یادآوری آن احساس شادی در وجودش می جوشید .اما پدر و مادر او حال متفاوتی داشتند . گویی که سایه عمیق غمی مرموز بر چهره شان سایه افکنده بود و از آرامشی که در وجود زهره بود ، دچار بیم و امید شده بودند . اگرهای زیادی در دریای ذهنشان موج می زد . اگرهایی که برای انجام یا فرجام آن پاسخی نداشتند .

با امید شادی که در دل و ذهن دخترشان جاری بود ، راهی سفر شدند. سفری که خود از سرانجامش آگاهی نداشتند . آیا شفا سوغات این سفر خواهد بود ؟  یا ….. ؟؟؟

صدای کمک راننده که مسافران را  به سوار شدن می خواند ، پرده افکارشان را پاره کرد . زن دست دختر را گرفت و به او در بالا رفتن از رکاب اتوبوس کمک کرد . مرد نیز بار و بندیل سفرشان را در جعبه اتوبوس گذاشت و سوار شد .

اتوبوس با عبور از زیر سایه سیاه کوهستان  و دامنه دراز دشت ، فاصله بلند  بندر تا مشهد را کوتاه می کرد و هر لحظه برشعف دختر و متقابل آن بر اضطراب و تشویش پدر و مادر می افزود . تمام روز را بیدار بودند و چشم به جاده که مثل ماری سیاه در وسط دشت پیچ خورده و تا دل کوهستان ادامه یافته بود ، داشتند . اما شب که سایه سیاهش را بر سر دشت ریخت ، صدای یکنواخت موتور اتوبوس لالایی خواب آنان شد .

حرم شلوغ و پر ازدحام بود . حتی جای سوزن انداختن هم نبود . اما زن به راحتی جایی را در کنار پنجره فولاد پیدا کرد و دختر را دخیل بست . گویی آنجا را برای نشستن دختر مهیا کرده بودند . زن به نماز ایستاد و نمازش پر از گریه شد . وقتی بخود آمد ، متوجه شد که نماز نمی خواند ، بلکه دارد به فارسی  با خدا راز و نیاز می کند .

- خدایا منم و این دخترک معصوم و بی گناه . او را برای شفا دخیل عنایت آقا بسته ام و امیدم به کرم توست . آیا بر این درد لاعلاج ، مرهمی هست ؟ خدایا این دست پر نیاز را از دامن احسان خود کوتاه مساز . اگر چه دستانم خالی است ،اما دلم پر امید و آرزوست . پس ناامیدم نکن .

اتوبوس ترمز کرد و صدای زنگ دار شاگرد شوفر خواب را از نگاه زن گریزان کرد . - نماز ، نماز ….

از صدای شاگرد ، رویای شیرین زن بر هم ریخت و سایر مسافران نیز از خواب بیدار شدند.

زن هنوز در فهم خوابی که چند لحظه پیش دیده بود مبهوت بود و به وهم یا واقعیت آن می اندیشید. مرد پرسید : طوری شده ؟

زن گفت: نه . فقط ….

اما حرفش را ادامه نداد . گویی می ترسید که بیان رویا از انجام آن بکاهد . حرفش را قورت داد و از اتوبوس پیاده شد . مرد با نگاهی که پراز سوال بی جواب بود ، در پی زن راهی شد .

***

هنوز از صبح چیزی نگذشته بود که آنها به مشهد رسیدند . زن همچون پرستویی که عطش پرواز دارد ، لحظه ای معطل نماند و تا مرد برود و جایی برای سکونت چند روزه شان مهیا کند ، او همراه با زهره راهی حرم شد .

به حرم که رسیدند ، زن متوجه شد که همه چیز شبیه به همان خوابی است که دیشب دیده است . حرم همانطور شلوغ و پر ازدحام بود و جایی خالی در کنار پنجره فولاد برای زهره وجود داشت. این ها همه نشانه های خوبی از آن بود که او از این سفر دست خالی بر نخواهد گشت . با این امید گرهی به رسم دخیل بندی بر دست زهره بست و خود به دعا مشغول شد و با امام به گفتگو و درد دل نشست .

زهره که کوفتگی راه و عذاب بیماری کمی خسته اش کرده بود ، زود بخواب رفت . اما هنوز لذت خوابی سیر را نچشیده بود که با دستپاچگی بیدار شد و مادرش را صدا زد .

- مادر … مادر… ؟

مادر به بالینش آمد و او را به آغوش گرفت .

- چی شده دخترم ؟

زهره خودش را به سینه مادر فشرد و گفت :

- همان مردی که بخوابم آمد و گفت باید به مشهد بیایم ، اینجا بود .

زن بی آنکه بخواهد گریه اش گرفت . دختر را محکمتر بر سینه فشرد و گفت : خب چی گفت ؟

- گفت : تو خوب شده ای . برو به زیارت  و خدا را شکر کن که شفا نصیبت شده است .

زن هنوز در ابهام و تردید بود که زهره گفت : باور نمی کنی مادر ؟ پس به این گرهی که به دستم بسته بودی نگاه کن .ببین گره آن باز شده است .

زن نگاهی به گره انداخت . زهره راست می گفت . گره باز شده بود . زن خودش را به ضریح پنجره فولاد چسباند و با همه وجودش گریست . در آن لحظات شوک و شبهه و شیون ، گریه نیز کاری بود. 

لینک مطلب از وبلاگ http://hr-shafa.blogfa.com/post-233.aspx

 2 نظر

حس مرگ

16 اردیبهشت 1397 توسط فرشته های کوچک من

مرگ[/caption]

وقتی نگاهی به اطرافم انداختم دیدم همه اطرافیانم از هر سلیقه یا هر وضعیت اقتصادی لباس یکدست و یک رنگ پوشیده بودند. یکی یکی کسی می آمد و آن ها را داخل اتاق می برد نوبت من که شد پسرم تا من را با این لباس دید شروع به گریه کرد که من هم میخواهم همراه مامانم بروم، مادرم را می دیدم که سعی در آرام کردن او داشت اما پسرک کوچکم مثل ابر بهار گریه می کرد منم دلم می خواست بروم و بغلش کنم اما چه کنم که نمیشد…. من را روی تختی خواباندن و بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند پر از سروصداهایی که برایم ترسناک بودند، ذهنم درگیر شده بود کاش می شد که من برگردم به آغوش خانواده ام و کارهای ناتمامم را انجام بدهم. پسرک عزیزم از جلوی نظرم کنار نمی رفت کاش میشد دوباره بغلش کنم. چه قرارها و حرف هایی که برای فرداها گذاشته بودم مگر من میدانستم فرداها هستم یا نه؟؟!!! اگر دوباره برگردم شکر و محبت هایم را دوچندان خواهم کرد… اگر اگر اگر…..

این ها فکرهایی بود که مرتب در ذهنم می گذشت من خودم را برای لحظه ای در قبر تصور کردم و دیدم واقعا چقدر دست خالی هستم دکتر دکمه خاموشی دستگاه ام آر آی را زد و من بیرون آمدم خداروشکر کردم که من در قبر نبودم و او فرصت دوباره زندگی به من داد تا جبران کنم همه ی کاستی هایم را تاشکر کنم نعمت های بی پایان ش را .

 13 نظر

نگاهت به جاودانه ها

04 شهریور 1396 توسط فرشته های کوچک من

هر روزه به چهره های جور واجور دختران نگاه می کنی که ببینی کدام یک زیبایی ظاهرش بیشتر است یا این که کدام یک حساب های بانکیش پرتر است، در صورتی که هیچ کدام جاودان نیستند و بعد از مدتی رو به زوال می روند اما اگر نگاهت به دین و ایمانش باشد مطمئن باش زیبایی و ثروت نیز پشت سرش برایت می آید. زیرا که خداوند برای تو تضمین کرده و خداوند هیچ گاه از وعده اش تخلف نمی کند.

امام صادق (عليه السلام) فرمودند :

اگر كسى به خاطر زيبايى يا ثروت با يك زن ازدواج كند خداوند او را به همان ها واگذار مي كند اما اگر معيار او در انتخاب همسرش دين او باشد, خداوند زيبايى و ثروت را نيز به او عطا ميكند. 

فروع كافى ج5, ص333

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

به رسم عاشقی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • ائمه معصوم علیه السلام
  • احادیث
  • بدون موضوع
  • به روز
  • دیدار محبوب
  • میلاد عشق
  • نگاه مثبت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ های من

  • کدبانوی خونه
  • به رسم عاشقی
  • خشت اول

آمار بازدید

  • باطن خراب پشت ظاهر زیبا
  • مادرهایی که پدر هم هستند...
  • عکس نوشته اربعین
  • ماه اردیبهشت که باشد عاشق می شوی 
  • مستاجر خدا
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس